مرد کلاه فروش و میمون ها: روزی روزگاری مرد کلاه فروشی از جنگلی می گذشت.چون خسته بود تصمیم گرفت زیر سایه ی درختی کمی استراحت کند. کلاه ها را کناری گذاشت و خوابید . مرد کلاه فروش و میمون ها وقتی بیدار شد متوجه شد که کلاه ها نیستند. بالای سرش را نگاه کرد . تعدادی میمون را دید که …
توضیحات بیشتر »داستان مردی که دیب می خواست! | داستانی طنز اندر احوالات کسانی که زبانشان به گفتن بعضی کلمات نمی چرخد!
مردی که دیب می خواست: یک بنده خدایی که زبونش میگرفته، میره داروخونه می گه: آقا دیب داری؟ کارمند داروخونه می گه: دیب دیگه چیه؟ داستان مردی که دیب می خواست! یارو جواب می ده: دیب دیگه. این ورش دیب داره، اون ورش دیب داره. کارمنده می گه: والـا ما تا حالـا دیب نشنیدیم. چی هست این دیب؟ یارو می گه: بابا …
توضیحات بیشتر »