به گزارش منیبان به نقل از رکنا، هر وقت هوا بارانی بود با حامد زیر بارش باران راه میرفتیم و من بهترین حس دنیا را با تمام وجودم لمس میکردم اما از وقتی راز پلید خیانت حامد در یک شب بارانی برملا شد دیگر هیچ وقت از بارید باران حس خوبی ندارم …..
17 ساله بودم که در مسیر مدرسه به خانه حامد به سراغم آمد و مدام اظهار علاقه میکرد از آنجایی که شان خانوادگی ام اجازه نمیداد با او حرف بزنم هیچ وقت محل اش ندادم تا اینکه 2 ماه بعد مادر حامد یک روز که من به کلاس کنکور رفته بودم به خانه امان آمد و از مادرم خواسته بود تا برای خواستگاری به خانه امان بیایند.
راستش را بخواهید همان موقع وقتی مادرم موضوع را به من گفت قند در دلم آب شد یک هفته بعد حامد با مادرش به خانه امان آمدند او بسیار خوش سیما و قد بلند بود و آرزوی هر دختری بود که با چنین پسری ازدواج کند پدر حامد که چند سال پیش به خاطر مشکلاتی که داشتند از مادرش جدا شده بود حامد و یک برادرش که از او بزرگتر بود با مادرش زندگی می کردند، حامد دیپلم فنی داشت و سربازی هم نرفته بود.
پدر و مادرم همین موضوع را لحاظ قرار دادند و گفتند باید اول سربازی حامد مشخص شود قبل از اینکه حامد به سربازی برود ما باهم نامزد کردیم من هم چند ماه بعد بود که در کنکور شرکت کردم و در رشته مورد علاقه ام که پرستاری بود قبول شدم حامد مدام از سربازی مرخصی میگرفت و به دیدنم می آمد و هر روز علاقه ما بهم بیشتر میشد.
این دو سال تمام شد حامد باید کار پیدا میکرد تا بتوانیم مراسم عروسی بگیریم هر طوری که بود او با کمک برادرش یک مغازه لوازم تحریر باز کرد و ما زندکی خود را شروع کردیم بعد از پایان دانشگاه من خیلی زود دریک بیمارستان مشغول کار شدم و حامد هم تلاش میکرد تا اینکه زندگی امان رو غلتک افتاد حالا وقتش بود بچه دار شویم طولی نکشید که ما صاحب 2 دختر شدیم.
و زندگی عاشقانه ما هر روز بیشتر ازقبل ادامه داشت طوری که زبان زد همهی فامیل بود… روزهای بارانی که بهترین لحظات زندگی ام با حامد بود اما یک شب بارانی وقتی فهمیدم حامد به من خیانت کرده است دنیا بر روی سرم خراب شد ….
ماجرا از این قرار بود که به خاطر شغلم مجبور شدم پرستار خانگی برای دخترانم بگیرم اما روزهایی که من در خانه نبودم گویا حامد در رفت و آمدهای اتفاقی که از مغازه به خانه داشته است با پرستار رابطه داشته و این موضوع زمانی فاش شد که من در یک شب بارانی زمانی که اتفاقی از بیمارستان به خانه برمی گشتم دیدم که شوهرم دست در دست پرستار از خانه خارج می شوند آن شب زمستانی بارانی برای سیاه ترین شب زندگی شد رفتم جلو و مقابل شوهرم ایستادم او دستپاچه شد و من با سکوت وارد خانه شدم به اتاقم رفتم بدون آن که اشکی از چشمانم سرازیر شود درحالی که شوکه شده بودم خوابیدم از فردای همان شب سرد بود که دیگر نتوانستم راه بروم من به خاطر شوک عصبی دچار این بیماری شده بودم مدتها طول کشیدم تا سرپا شوم در این مدت درخواست طلاق دادم و حالا به خاطر شرایط روحی که دارم مشکلات زیادی پیدا کردم ودیگر مثل سابق قدرت کار در بیمارستان را ندارم ….
منبع