حکایت عطار قند فروش و مرد گل خوار | داستان پرمعنای مولانا در باب اینکه چه کسی احمق است و چه کسی عاقل است!؟

عطار قند فروش و مرد گل خوار: فردی دچار بیماری گِل خواری بود و چون چشمش به گِل می افتاد، اراده اش سست می شد و شروع به خوردن آن می نمود. وی روزی برای خریدن قند به دکان عطاری رفت. عطار در دکان سنگِ ترازو نداشت و از گِل سرشوی برای وزن کشی استفاده می کرد.

حکایت عطار قند فروش و مرد گل خوار

عطار به مرد گفت: من از گِل به عنوان سنگِ ترازو استفاده می کنم. برای تو مشکلی نیست؟

مرد گفت: من قند می خواهم و برایم فرق نمی کند از چه چیزی برای وزن کشی  استفاده کنی.در همین هنگام مرد در دل خود می گفت: چه بهتر از این! سنگ به چه دردی می خورد برای من  گِل از طلا با ارزش تر است. اگر سنگ نداری و گِل به جای آن می گذاری باعث خوشحالی من است.

عطار به جای سنگ در یک کفه ی ترازو، گِل گذاشت و برای شکستن قند به انتهای مغازه رفت. در همین اثنا، مرد گِل خوار دزدکی شروع به خوردن از گِلی که در کفه ی ترازو بود کرد. او تند تند می خورد و می ترسید مبادا عطار متوجه ماجرا شود.

عطار زیرچشمی متوجه ی گل خوردن مشتری شد ولی به روی خودش نیاورد. بلکه به بهانه پیدا کردن تیشه قند شکنی خود را معطل می کرد.عطار در دل خود می گفت: تا می توانی از آن گل بخور. چون هر چقدر از آن می دزدی در واقع از خودت می دزدی! تو بخاطر  حماقتت می ترسی که من متوجه دزدیت بشوم. در حالیکه من از این می ترسم که تو کمتر گل بخوری! تا می توانی گل بخور. تو فکر می کنی من احمق هستم؟، نه!، این طور نیست. بلکه هنگامی که در پایان کار، مقدار قندت را دیدی، خواهی فهمید که چه کسی  احمق و چه کسی عاقل است!

نتیجه اخلاقی داستان

این داستان یکی از حکایت های زیبای مولانا در  مثنوی معنوی است. مولانا با ظرافتی ستودنی گل را به مال دنیا و قند را به بهای واقعی زندگی آدمی تشبیه می کند. در نظر او آنان که به گمان زرنگ بودن  تنها در پی رنگ و لعاب دنیا هستند همانند آن شخص گِل خواری هستند که پی در پی از کفه ترازوی خود می دزدد که در عوض از وزن آنچه در مقابل دریافت می کند، کاسته می شود.

پيش عطارى يكى گل خوار رفت           تا خرد ابلوج قند خاص رفت‏

پس بر عطار طرار دو دل                  موضع سنگ ترازو بود گِل‏

گفت گِل سنگ ترازوى من است            گر ترا ميل شكر بخريدن است‏

گفت هستم در مهمى قند جو            سنگ ميزان هر چه خواهى باش گو

گفت با خود پيش آن كه گل خور است      سنگ چه بود گِل نكوتر از زر است‏

گر ندارى سنگ و سنگت از گِل است          اين به و گِل مرا ميوه‏ى دل است‏

 اندر آن كفه‏ى ترازو ز اعتداد                او بجاى سنگ آن گل را نهاد

پس براى كفه‏ى ديگر به دست        هم به قدر آن شكر را مى‏شكست‏

چون نبودش تيشه‏اى او دير ماند           مشترى را منتظر آن جا نشاند

رويش آن سو بود، گل خور ناشكفت         گل از او پوشيده دزديدن گرفت‏

ترس ترسان كه نيايد ناگهان             چشم او بر من فتد از امتحان‏

ديد عطار آن و خود مشغول كرد           كه فزون‏تر دزد هين اى روى زرد

گر بدزدى وز گِل من مى‏برى               رو كه هم از پهلوى خود مى‏خورى‏

تو همى‏ترسى ز من ليك از خرى!        من همى‏ترسم كه تو كمتر خورى‏

گر چه مشغولم چنان احمق نيم          كه شكر افزون كشى تو از نى‏ام‏

چون ببينى مر شكر را ز آزمود             پس بدانى احمق و غافل كه بود

امیدوارم از حکایت عطار قند فروش و مرد گل خوار استفاده کرده باشید. شما همواره می توانید سوالات، بازی های فکری، پازل ها و تست های شخصیت شناسی بیشتر را در بخش تفریح و سرگرمی چشمک مشاهده و مطالعه کنید. در صورت تمایل آنها را با دوستان خود به اشتراک بگذارید. به خصوص آنهایی که علاقمندند خود را بهتر بشناسند. ما را در شبکه های اجتماعی اینستاگرام و فیس بوک دنبال کرده و نظرات و پیشنهادات خود را مطرح کنید.

نوشته حکایت عطار قند فروش و مرد گل خوار | داستان پرمعنای مولانا در باب اینکه چه کسی احمق است و چه کسی عاقل است!؟ اولین بار در مجله خبری چشمک. پدیدار شد.




منبع

درباره ی ماکان نیوز

مطلب پیشنهادی

با حرکت دادن 1 چوب کبریت، عبارت را اصلاح کنید!

سوال ریاضی با اصلاح عبارت : لازم است تا یک عبارت صحیح را در تصویر …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *