آئینه باش ای دل غمگینم
تاروبه روی دردتوبنشینم
جزداغ عشق درتونمیبینم
آبادی رسیده به ویرانی
ازاین وآن جزتوگریزانم
ازدیده وندیده پشیمانم
راه گریزازتونمیدانم
ای طالع نشسته به پیشانی
ازمن گرفته تاب وتوانم را
پژمرده کرده روی جوانم را
باتیغ غم بریده امانم را
هرتارموی توست شب تاری
آواره کرده روی توبسیاری
دیوانگیست عشق نه بیماری
دل داده ام به هیچ به آسانی
دیگرنداده یادتوتسکینی
بارغمت به شانه نمیبینی
برآرزوی مردنم آمینی
جزمرگ نیست عشق توپایانی