تمام قطره های پاک باران های غربت را قسم دادم
پیامم را برای قاصد شبهای دلتنگی فرستادم
نبودی و برای دیدنت هر شب
به حال گریه افتادم
فقط از زنده بودن لحظه های ناب
با تو مانده در یادم
همان جایی که دستم را رها کردی
نشستم بی تو سرگردان
نمی دانی که قلب پرپری با حسرتت
جا مانده در باران
مرا اندازه ی یک خاطره
در گوشه ای از یاد خود بنشان
که من آوازه خوانم
دوره گرد کوچه های شهر خاموشان
شب مستی نمی ارزد
به چنین صبح خماری
غم من چاره ندارد
تو مرا دوست نداری
کاش می شد که از اول
به دلم پا نگذاری
جان به جانم شده اما
تو مرا دوست نداری
تو مرا دوست نداری
چگونه می توانم اینهمه غم را
در این سینه نگه دارم
چگونه آرزویم را به دوش بیقرار باد بسپارم
چنان بی تکیه گاهم که
تمام لحظه هارا بی تو ناچارم
برای گریه کردن سر به روی
شانه ی بیگانه بگذارم
مرا در غربت سرد
بیایان های بی مجنون رها کردی
تو بر ویرانه های قلب من
یک بیستون آخر بنا کردی
مرا با تیشه و فرهاد و