من در سرای تو
شوری دگر دارم
با جام و پیمانه
هرکس مرا بیند
گوید که باز آمد
آن مست و دیوانه
من آنچه گویندم همانم
بی خبر از این و آنم
در سرای تو
من جز حدیث آشنایی
از کتاب دل نخوانم
در کنار تو
تو زبان مرا می دانی
حال مرا می جویی
راز وفاداری را
با دل من می گویی
دور از تو گشتم
از ناتوانی
چون تار مویی
تو همچو من می دانم
روز و شب در آتشی
به من بگو از رنج
مهجوری چه می کشی
یارب بارب تا کی شکیبایی
عمرم طی شد در عشق و رسوایی…